سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد سکوت












خانه جای خوبی بود! ما قدر ندانستیم!


نوشته شده در سه شنبه 92/6/19ساعت 11:46 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

دکمه ی شعرهایم را باز می کنم...

دختری از افسردگی داشت جان می داد!

مادری با خستگی هرشب فاحشه می شد باز!

پسری دارد برای بار چندم برای دختری می میرد!!

پدر از کارش برگشته و پشت به زنش می خوابد!

...

...

دکمه ی شعرهایم را می بندم...!

 


نوشته شده در دوشنبه 90/2/12ساعت 4:40 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

انقلاب تا آزادی..انقلاب تا آزادی...آزادی آزادی آزادی..

اما این مسیر نفرین شده!

آزادی بوی خون می داد...

آزادی تورا از ما گرفت و ماررا از خودمان!..

در انقلاب صدای نعره ی تمام شیرها را شنیدیم..

ما گریه نمی کنیم...ما گریه!...ما هیچوقت!!

اشک آور لعنتی مجبورمان می کند..

دوست عزیز آزادی جای خوبیست برای پیاده روی پنهانی؟

یواشکی..دستهایم..دستهایت..v

فراخوان ما برای آزادی..

جان دل تو برای ما آواز بخوان و ما هم پیش به سوی..

ای آوازه خوان اوین..ای برادر جان..

پیرما..آزادی..

چقدر بمیریم؟روزی چندبار؟...

زندگی انگار هر کداممان را پرت کرده در گوشه ای از...!

آزادی حرفهای ما آنقدر نزده ماندند که بوی تعفن گرفتند..

حرف های نزده شده متعفن ترین حرفها..

برادر من آزادی جان را می گیرد..مرگهای نزدیک..

ما در آزادی سیگارهای نکشیدمان را زیر پا له کردیم...

ما گم شدیم و این فانوس های بی نور به جاده ها حالی نمی کنند که ما گم شده ایم...کمک لطفا..

کجای کارمان می لنگد؟!!

قدم هایم تنها شدند در آزادی..

آزادی سکسکه هایمان را بند نمی آورد!

اشک...اش____ک...شلیک پر صدا...

مرگ.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/12ساعت 9:34 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

قسم به چشمان سرخت اسماعیل عزیزم ، که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو رفتی خواهد تابید..

قسم به موهاس سفیدت که مدتی هم سرخ بودند

که آفتاب روزی...

کخ آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید..

ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!

ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان مهرگان!

ای آزادی خوان فقیر بر روی پله های مهربان!

ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باغ تیمارستان!

ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!

ای تباه شده در دانشگاه ، در مدارس ، در کافه ها میخانه ها و در محبت زن و فرزند و دوستان نمک نشناسی چون ما...!

ای امیدوار به این خیال که زمانی استالین در خیابان های چرچیل ظهور خواهد کرد..

و رفقا برای معالجه شاش بندت تو را به مسکو خواهند فرستاد!

یادت صبحانه ایست که در روز اول انقلاب خوردم..

خاطره ی مرگت آب غسلی است که شهیدی سوراخ سوراخ شده در انقلاب را دادم..

بلند نشو از رختخوابت!

...

ای پدر زخمی کبوتران گریان ایران!

ای شعرخوان سی سال پیش برای کارگران!

وقتی که باید از آنان امضا می گرفتی که شعرت را می فهمند..

که شعری هست که کارگران هم می فهمند..

ای تبعید شده از شانه ی سوخته ی کویر به روسپی خانه ی تهران!

تهران تو را پیش از آنکه بمیری به گوری گمنام به گوری گمنان بدل کرد..

بلند نشو از رختخوابت..بلند نشو!

اما به من بگو گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر ان بریزم..

....

...


نوشته شده در دوشنبه 89/11/25ساعت 9:7 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

امشب فستیوال 97 سالگیت..

رقصیدیم..

وچه ناز..

...باور سالخوردگیت..

 در ذهنم سالهایم را خورده..

دیگر بعد از تو به سلامتی نبودنت چه بخوریم؟

تو عینکی نشده بودی کور شده بودی..

تو مرا و هیچ کس دیگر را نمی شناسی..!

پله ها کجایند؟ما فاتحان تمام خوبی و خوشی ها هستیم..!!

ما در نبودنت هم می رقصیم..می خندیم و فحش های رکیک تر از قبل می دهیم!!

"تورا که بیش از یکبار نمی شد از دست داد!


نوشته شده در جمعه 89/11/1ساعت 11:19 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

با تو نه می توان از شعر حرف زد!

نه از زندانی.

نه از خدا که همیشه برایم تعرفش سخت است...

نه می فهمی که چوپان ما دروغگوست!!

وقتی که بی خیال هرچه عشق سرگردان می چری...

علف می خوری...

هوای الوده را بیخیال کثیفی یش سر می کشی..

با دوستانت متحد بع بع می کنی..

برای چوپانت می رقصی و با هم دنبال بازی می کنید..

و همیشه پیش از خوابت ستاره ها را می شماری اما تا 10 بیشتر بلد نبودی...به ده که میرسیدی دوباره یک...

و تو جلوی چوپانت گند کاری می کنی

چه گندکاری خوبی ...گندکاری از نوع پشگل!

بو می کشد چوپانت

و دوباره بع بع ..

در نی می خواند داستان جنگ جهانی اول را...

تو باز هم به اتفاق دوستانت چوپان را تشویق می کنی...بع بع بلند سر می دهید...

چوپان مست می شود...

به به عجب تشویقی...!

چوپان که می خوابد گوسفندی داوطلب می شود برای زناشویی!

تو باز بیخیال هرچه عشق به دنبال اب می گشتی!

علف ها تو را اشباع کرده بودند ، تو تشته شده بودی...

 اما کسی برات گریه نمی کرد!

...


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 11:48 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

به نظر من یه خونه هر جایی می تونه باشه.

می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه.

می تونه تو یه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچس باشه.

می تونه بزرگ یا می تونه کوچیک باشه!

می تونه برای هرکس مفهومی داشته باشه!

یا هر رنگی داشته باشه.

می تونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ...

می تونه به رنگ قرمز یا به رنگ...

ولی من یعنی بهتره بگم ما معتقدیم خونه هر چی که باشه باید سبز باشه!

بله سبز و همیشه سبز!


نوشته شده در شنبه 89/9/13ساعت 2:3 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

روزی خواهد رسید که فهمیده باشم منطقم درست می گوید یا احساس سگیم!

از خالی مفهوم سر در نمی آوری؟

بیا بی ربط شویم...

چقدر دلم می خواهد قرانی از نو سروده شود...

که اگر آن را تفننی باز کردی با این ایه روبرو نشوی که ما شما را در رنج افریدیم!!

ضد حالی سنگینیست!

 معجزه ها انگار حقیقتی بود برای گذشتگان یا داستانی برای اثبات حماقتمان!

حق ما از معجزه ها چه می شود؟!!

کوک را از هر طرف بنویسی؟

پرستوها زود کوچ کردند..

کوک را از هر طرف بنویسی...

ما کوک نیستیم...

کوک را از هر طرف بنویسی،این غم بدمصب قصد رفتن نمی کند!

چشم که باز می کنی خوشحالی..

اما این مردم..

این مردم انگار مرده اند...

روزم را خراب می کنند آدمهای...

گند می زنند به تمام خوشحالی صبحم!

پینوشت:

محمد:ذکرا من نمازم الان قضا میشه وایسا برم نماز بخونم بیام.

ذکرا:محمد به این خدا بگو پررنگ شه...

محمد:ای بابا شما کور رنگید به خدا!

...


نوشته شده در شنبه 89/9/6ساعت 1:47 صبح توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

چقدر گفتم حرفی از طبیعی بودن اوضاع نزن؟!

که از هر 1709 مرغ یک مرغ ممکن است غار غار یا قار قار کنند!! 

منزوی شده ایم ، روانشناسان کاری از دستشان بر نمی آید!

قرص ها بی غیرت شده اند و تو را خوب نمی کنند!

می خواهم بگویم

که احمق جان..ایراد از قرصها نیست بیماری ما عجیب شده و قرصهایش در دست ساخت است...نگران نباش!و هیس!

چرا انقدر به دنبال بحث و جدل می گردی؟

کابوس های شوم دست بردار نبودند و من تورا به دکترهای بی همه چیز بی خداتر از خودم سپردم... 

بی رحمانه به تخت بستندت...

تیمارستان جای خوبیست ؟ 

تهمت زدن اپدمیست...بی عوارض 

همگی دست به یکی کردند و تورا دیوانه خواندند!

افتخار دیوانه بودن.. 

همین قدر کافیست...

تو را از ما گرفتند... 

و مرغ هایی که به اشتباه قارقار می کردند را خوردند!

چرا این ادمهای متفاوت، ترد شده دست از نوشته های من بر نمی دارند؟!

من که می دانم ما همه هدف...

هدف...

هدف چه بود؟

هد...هدفمندیم.

همه چیز خوب است!چرا که ما هدفمند شده ایم..

این شرو ورهایی که تو می گفتی...!

اگر پایت را محکم به زمین نمی کوباندی که ثابت کنی گاهی مرغ ها ممکن است غار غار کنند..

هدفمند شده بودی...!

اصلا نمی فهمم!!!

به هرحال ثابت شد که تو دیوانه ای و ما عاقل که نه اما هدفمندیم...

که خیلی بهتر از دیوانگیست...


نوشته شده در دوشنبه 89/8/24ساعت 9:40 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

 

میروسلاوهلوب

دست یاری به علف دادیم و ذرت شد

دست یاری به آتش دادیم و موشک شد

مردد و

محتاط

دست یاری می دهیم به ادمها

بعضی آدمها.


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/20ساعت 9:22 عصر توسط فریاد سکوت نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت